برداشت آزاد

تکه هایی از ادراک ها، تصورات و تفکرات یک بنده خدا

برداشت آزاد

تکه هایی از ادراک ها، تصورات و تفکرات یک بنده خدا

برداشت آزاد

مطالب تکه هایی هستند از افکار نویسنده ی آن ها که به وسیله ی نقاط اتصال به یکدیگر پیوند می خورند.

آخرین برداشت ها

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

الی بیت المقدس

باسمه تعالی


...همان دمدمه های صبح بود که حاج احمد متوسلیان؛ نشسته بر ترک بی سیم چی خودش، با یک موتور هوندا تریل 125 از پل کارون عبور کرد و به سمت ما آمد. بین راه، بچه ها او را به مقر حاج محمود راهنمایی کردند. بعد بی سیم چی آنجا ماند و حاج محمود پشت فرمان موتور نشست و حاج احمد هم ترک او سوار شد و این دو تا یل تیپ 27، برای بازدید از خط سرپل، آمدند سمت جاده. سرگرم صحبت با یکی دو نفر از بچه ها بودم، ناگهان دیدیم توی خط ولوله ای برپا شده. تمام نیروها، پشت به جاده ی آسفالت، رو به دشت ایستاده بودند و در حالی که مثل بچه های ذوق زده، روی خاکریز پایین و بالا می پریدند و دست تکان می دادند، می گفتند: آمدند، آمدند! بعد هم شروع کردند به تکبیر گفتن و صلوات فرستادن. سر چرخاندم به همان سمت، دیدم یک موتور سیکلت تریل سفید رنگ، با سرعت باد توی آن دشت دارد پیش می آید. بسیجی ها از همان فاصله، هر دو سرنشین موتور را شناخته بودند، این بود که آن طور سر از پا نشناخته، داشتند بالای خاکریز ورجه، وورجه می کردند و صلوات می فرستادند. موتور که کنار جاده رسید، بچه ها اصلا به ما مجال ندادند جلو برویم. هجوم بردند سمت حاج احمد و حاج محمود. برای چند دقیقه ای، کنترل اوضاع از دست همه خارج شده بود. بسیجی ها از همه طرف این دو نفر را محاصره کرده بودند و رگبار بی امان بوسه بود که بر سر و روی احمد و محمود فرود می آمد. مجال نمی دادند این ها از موتور پیاده شوند. از هر طرف، ده ها دست مشتاق، برای در آغوش کشیدن این دو نفر دراز شده بود. کوچک ترها، دست به گردن این ها انداخته بودند و در حالی که توی حرف همدیگر می دویدند، سعی می کردند حوادث عملیات را، آن طوری که خودشان دیده بودند، برای احمد و محمود بازگو کنند....


مهتاب خین (روایت فرمانده بسیجی حسین همدانی از انقلاب، کردستان و دفاع مقدس) - صفحه ی 777 (مربوط به عملیات آزادسازی خرمشهر)

  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰

مرد تیپیکال درس خون

باسمه تعالی


امروز با یکی از رفقای هم کلاسی رفته بودیم کافه کتاب تا مقداری از گرسنگی مون کم بشه. روی صندلی، پشت میز، کنار دیوار شیشه ای نشسته بودیم. هم اتاقی رفیق م هم از راه رسید. سفارش داد و اومد نشست کنار ما دو تا. قبلا توصیف ش رو شنیده بودم. از اون آدم هایی ه که بهش میشه گفت دانشجو. دانشجوی نمونه ی کشوری بوده. الان هم حسابی سرش تو درس و کار علمی ه. مثل اینکه با یه استاد تو MIT یا استنفورد هم بسته برای دکترا. خلاصه اش اینکه وجهه ی علمی خیلی خوبی داره. از طرفی ظاهرش هم خیلی مثبت ه.

سفارش ها رو آوردن. شروع کردیم به خوردن. خیلی دوست داشتم بدونم چه طور فکر میکنه. می خواد چیکار کنه. چرا درس انقدر براش جذاب ه. به طور خلاصه، فازش چیه. سر صحبت رو درباره ی دانشگاه باهاش باز کردم. هر چقدر پرسیدم، در کمال ناباوری، کمتر جواب شنیدم. خلاصه ش این بود که درس رو دوست داره(و نه دانشگاه رو) و خیلی به این فکر نکرده که قراره چیکار کنه.

هیچ رقمه تو کت م نمیره که آدمی که انقدر باهوش ه و جدی درس می خونه، بلند پرواز نباشه و به آینده ش و کاری که می خواد انجام بده فکر نکرده باشه. شک دارم که شاید نمی خواسته به سوالای من جواب بده ولی رفیق م می گفت واقعا همین طوری ه.

  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰

جنگ جنگ تا رفع فتنه

باسمه تعالی

... در پنحاه و هفتمین روز عملیات، که طبق قرار می بایست سه روز دیگر به تثبیت می رسیدیم، در یکی از سنگرها خوابیده بودم. آمدند و گفتند که فرمانده سپاه با شما کار دارد. محسن رضایی و شفیع زاده بودند و هر دو رنگشان پریده بود. پرسیدم: "چه شده برادر رضایی؟" اشاره به شفیع زاده کرد و گفت: "ببینید ایشان چه می گوید." شفیع زاده گفت: "شما برای بیست روز آفند و چهل روز پدافند به ما مهمات داده بودید. من تا الان دارم با نرخ آفند شلیک می کنم. اگر با این آهنگ شلیک بکنم، تا چهل و هشت ساعت دیگر تمام می شود. چه کار کنم؟"
مهماتی که می گفت تمام می شود عبارت از موشک کاتیوشا و چهار رقم گلوله ی توپ بود. من یک پارتی از این مهمات از چین خریده بودم و یک کشتی سی و پنج هزار تنی قاعدتا باید تا قبل از عملبات از چین می رسید. ولی هنوز نرسیده بود و ارتباط رادیویی ما با کشتی قطع بود. اینکه عمدی بود یا سهوی وارد این بحث نمی شوم. به خدا توکل کردم و به شفیع زاده گفتم: "بلند شو برو با همان آهنگ شلیک کن." تا این را گفتم، ،آقای رضایی گفت: " حاج محسن، می دانی چه می گویی؟ توپ 122 خط دشمن را می زند." گفتم: "تا حالا فهمدید از کجا آمده؟ کی آمده و چطور آمده؟ من به شما می گویم شلیک کنید."
به سنگر مخابرات رفتم و تلفن سپهبد مصطفی طلاس، وزیر دفاع سوریه، را گرفتم. بعد از سلام و احوال پرسی، گفتم که من هزار تن چنین مهماتی را می خواهم. سه ساعت دیگه هم هواپیماهای ما در فرودگاه دمشق می نشیند. باید به ما بدهی. گفت: "این مهمات از مهماتی نیست که وزارت دفاع می سازد. این ها خریدنی و در اختیار ستاد ارتش است. به حکمت شهابی زنگ بزن."
حکمت شهابی رئیس ارتش و بر عکس طلاس، که خیلی شوخ طبع بود، آدم جدی با دیسیپلین نظامی بود. گفت: "من باید از رئیس حافظ اسد اجازه بگیرم که این مهمات را به شما قرض بدهیم. الان هم که شب است و نمی شود." به شهابی گفتم که زمان برای ما حیاتی است و از او خواهش می کردم که معطل نکند و شبانه پیش حافظ اسد برود و اجازه بگیرد. گفتم: "من الان هواپیما می فرستم و دو ساعت دیگر به شما زنگ می زنم." بعد هم معطل نکردم. از همان جا زنگ زدم به آقای [محمد] سعیدی کیا، وزیر راه، و گفتم: "همه ی هواپیماهای باری تان را آماده بکنید. از هواپیماهای باری ارتش هم خواهش می کنم با شما هماهنگ بشوند. اجازه اش را هم می گیرم که هر دو ساعت یک هواپیما به دمشق برود و در برگشت در اهواز یا امیدیه بنشیند." سعیدی کیا گفت: "چشم." و خودش شبانه با یک هواپیمای فالکون به جبهه آمد. ساعت نه شب به آقای ولایتی، وزیر امور خارجه، زنگ زدم و گفتم: "آقای ولایتی، الان ماشین بفرستید به سفارت شوروی و سفیر را به وزارت امور خارجه بیاورید، بغل میزتان بنشانید، و اجازه ی ده پرواز از روی خاک شوروی برای دمشق بگیرید." ...

برای تاریخ می گویم (خاطرات محسن رفیق دوست) - صفحه ی 337 (مربوط به عملیات ولفجر 8 - فاو)

***

بعضی مواقع چیزهایی می خونم یا می شنوم که احساس می کنم تصویری که از جنگ به ما نشون دادن یه تصویر فانتزی و کاریکاتوری از واقعیت ه. حاج محسن مسئول لجستیک و تدارکات سپاه بوده. بعد هم شده وزیر سپاه. بین حرف ها و خاطرات ش مشکلات تسلیحاتی جنگ رو خوب میشه فهمید و نابرابری طرفین رو درک کرد. ولی نسبت این خاطرات و واقعیات رو با جمله هایی مثل "سیم خاردار هم به ما نمی دادند" درک نمی کنم.

***

خوندن خطرات کسی مثل حاج محسن رفیق دوست در نوع خودش خیلی جالب ه. چون راوی کسی ه که هم سپاهی بوده و روحیه ی پاسداری داره و هم با سیاسیون سر و کله زده و از پشت جنگ مطلع ه. از طرفی انقدر سن و سال داره(چهار سال از آقای ناطق نوری بزرگترن) و تو اتفاقات نهضت امام و انقلاب بوده که آدم ها و جریانات رو به خوبی میشناسه.
  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی


طبق روال هر سال مراسم شب شهادت مسجد به عهده ی دایی م بود. ما هم طبق روال هر سال تو این هئیت حضور داشتیم. به فاصله ی دو نفر از سمت چپ م، یه پسر بچه نشسته بود. ظاهرش می خورد که دوره ی اول دبیرستان (بخونین راهنمایی) باشه. با میکروفن بی سیم ور می رفت تا برای سخنران آماده ش کنه.

روضه شروع شد. روضه خون هنوز دو بیت هم نخونده بود. صدای هق هق و زجه ی پسر بچه بلند شد. یه کم که روضه جلوتر رفت می شد صدای لطمه زدن ش رو هم شنید.

قبول دارم بچه ست و دل پاک و معصومی داره. رقیق القلب ه. هنوز مثل من نشده (و ان شا الله که هیچوقت هم نمیشه). اما برای من، با این سن م تشخیص دادن صدای گریه ی زورکی و زجه ی تصنعی کار سختی نیست.

(حرف زدن در مورد مراسم و اتفاق هاش، بعد از هیئت کار جالبی نیست. من هم این ماجرا رو فقط همین جا نقل کردم.)

(کلا سعی می کنم کاری به اتفاق ها و آدم های داخل مراسم نداشته باشم ولی این دفعه نتونستم)


***


قصدم این نبود بگم پسر بچه کار بدی کرده، که از منظری کارش رو خوب هم می دونم. آسیب شناسی هیئت هم نکردم که در این حد و اندازه ها به هیچ وجه نمی گنجم. خواستم مقدمه ای بنویسم تا بگم خیلی مواقع (و شاید یشتر مواقع) بهتره که بی سر و صدا بود و چراغ خاموش رفتار کرد. تو هیئت، تو کار، تو درس خوندن، تو مشکلات، تو رفاقت یا حتی تو محبت*. آدم های چراغ خاموش معمولا آدم های محکم تر و ارزشمندتری هستن.

یکی از مشکلات جدی ای که با این نوع وبلاگ نویسی (جوری که معمولا خودم می نویسم) دارم اینه که ناقض "چراغ خاموش" ی ه. من به صورت عادی آدم چراغ خاموشی نیستم. وبلاگ نویسی هم این موضوع رو تشدید می کنه. همین موضوع خیلی مواقع باعث شده وبلاگ رو ببندم.


*تو محبت همیشه نباید چراغ خاموش بود. حدیث داریم.

  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی


تلویزیون رو روشن کردم. شبکه افق مستند بخش می کرد. زندگی یه پیرمرد و پیرزن روستایی بود. اسم مستند "مشتی اسماعیل" بود. به نظر از اسم پیرمرد گرفته شده بود. اواخر مستند بود. فقط فرصت کردم سفره ی غداشون و بیرون رفتن مشتی اسماعیل تو برف ها و خرید کردن ش رو ببینم. مستند تموم شد. کنجکاو شدم که نکته ی مستند چی بوده. دکمه ی EPG رو زدم تا توضیحات برنامه رو بخونم. نوشته بود،

"این مستند به زندگی پیرمرد نابینایی می پردازد که با سخت کوشی و بدون نیاز به کمک از پس کار سخت کشاورزی و سایر امور روزانه برمی آید."

ده دقیقه از مستند رو دیده بودم. ولی اصلا متوجه نشدم که پیرمرد نابیناست.

  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰

ه ک پ م

باسمه تعالی


ترک موتور یکی از رفقا نشسته بودم. براش یه پیامک اومد. گوشی رو داد به من تا پیامک رو براش بخونم و جواب بدم. دیالوگی که تو ادامه اومده. مکاتبه ی پیامکی پشت موتوره.


-س م؟

+ن د

-خ؟

+ب ک؟

-م خ


چند تا حرف بالا مکان و برنامه ی روزانه ی دو طرف رو تعیین می کنه و یه قرار مقالات هم تنظیم کرده.

جدای از اینکه کدینگ شبه هافمن پیامک ها برام جالب بود. داشتن یه دیکشنری یا ادبیات مشترک برای دو نفر دوست، نظرم رو جلب کرد. انقدر زبون هاشون به هم نزدیک شده که با نوشتن یه حرف یا علامت تموم منظورشون رو به هم دیگه منتقل می کنن. این هماهنگی به راحتی حاصل نمیشه. دو نفر خیلی باید با هم سر رو کله بزنن.

(از اونجایی که جریان برای یکی دو سال پیش ه. پیامک ها رو حدودی نوشتم)

  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی


نقل ه که میرزا جواد آقای تبریزی درس خارج داشتن. وسط درس هر وقت اسم ائمه میومده گریه شون می گرفته. یه بار، یکی از طلبه ها، شاکی بلند میشه، به مسخره میگه مگه اینجا مجلس روضه ست. میرزا جواد آقا اشک تو چشماشون جمع میشه، میگن، من اصلا می خواستم روضه خون بشم. قیل و قال درس و دنیا ما رو به اینجا کشوند. بلند میشن و درس رو تعطیل می کنن.

(خیلی سعی کردم منبعی که این خاطره رو خوب مکتوب کرده باشه پیدا کنم ولی نشد. مجبور شدم شنیده هام رو بنویسم)


***


بزرگترین آمال و آرزوم تو نوشتن اینه که از وبلاگ نویسی به روضه نویسی برسم. بتونم از ائمه بنویسم. ولی واضح ه که وضعیت فعلی هیچ رنگ و بویی از این آرمان نداره. حتی نمی تونم شب شهادت حضرت، دو خط برای عزاداری بنویسم.

ما را چه شده است...

  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰

فتأمل

باسمه تعالی


فکر می کنم در چندین سال اخیر، امسال اولین سالی ه که تو روز اول سال نه به دیدن کسی از رفقا رفتم. نه کسی به دیدن م اومد. نه به کسی تلفن زدم. نه کسی به من تلفن زد. نه به کسی پیامک دادم. نه کسی به طور خاص به من پیامک داد.

اینطور شده دیگه...

  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰

نوروز

باسمه تعالی


همیشه یه اتفاق، یه روز مهم یا یه تاریخ به خصوص بهونه ی خوبی ه برای نوشتن. آدم ها دوست دارن یه نقش، هر چند کوچیک، تو اعلام و بروز یه رخداد داشته باشن. برای همین ازش استفاده می کنن تا بنویسن. خیلی از مواقع هم یه رویداد فرصت خوبی برای ابراز نظرات و تفکرات ی ه که شاید فرصتی برای بیرون ریختن شون نبوده. (مثلا من مواقعی که با یه وبلاگ جدید روبرو میشم. اگه بخوام خیلی خلاصه از نویسنده چیزی بدونم، میرم سراغ آرشیو و دنبال مطالب نوشته شده تو تاریخ های مهم می گردم. به طور مثال خرداد تا دی 88!!!)

اما همه ی این ها مقدمه ای بود برای اینکه بگم من م خواستم تو اولین روز سال 94 یه نشونه ای از خودم به جا بذارم. نه حرف خاصی در مورد نوروز برای گفتن دارم و نه دلیل جدی ای برای نوشتن. فقط می نویسم برای گذاشتن یه نقطه.

و اما نقطه! نقطه ای خوب ه که عطف باشه. اون هایی که یه مقدار ریاضی بلدن می دونن که نقطه ی عطف اونجایی ه که جهت تقعر منحنی عوض میشه. حرکت از صعودی به نزولی تبدیل نمیشه یا بالعکس ولی مدل و سرعت حرکت صعودی یا نزولی عوض میشه. اما من که نه از ریاضی خوشم میاد و نه باهاش کاری دارم. منظورم از نقطه ی عطف، اون روز، اون لحظه یا اون موقعیتی ه که برای آدم یه اتفاقی میافته. یه اتفاقی که نوید تحول و دگرگونی ه. یه اتفاقی که آدم رو دوباره به آینده امیدوار میکنه. بعضی ها نقطه ی عطف شون رو می سازن ولی بعضی ها دنبال ش میگردن. (البته هیچکدوم بد نیست.) عده ای همیشه دنبال یه شنبه میگردن تا براشون یه نقطه ی عطف باشه. یا دنبال یه سفر. یا یه عید.

روز اول سال هم میتونه یه نقطه باشه برای آدم هایی که می خوان تغییر رو شروع کنن. این روز نقطه ی عطف طبیعت ه. طبیعتی که مدتی تو رخوت و خمودگی و تاریکی بوده حرکت خودش رو به سمت طراوت و شادابی و نور شروع کرده. امروز هم نقطه ی عطف این حرکت ه. روز اول سال میتونه یه نقطه ی عطف باشه تا آدم ها با تاسی از طبیعت حرکت خودشون رو آغاز کنن.


***


یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محوّل الحول و الاحوال حوّل حالنا الى احسن الحال


امروز فرصت خوبی ه تا دعا کنیم.

دعا کنیم امسال چشم مون روشن بشه.

دعا کنیم وعده های خدا به مستضعفان تو این سال محقق بشه. 

دعا کنیم به بیمارها سلامتی تفضل بشه و از امتحان سخت شون سربلند بیرون بیان.

دعا کنیم نصرتِ الله هر چه بیشتر شامل حال کسایی بشه که دارن تو جبهه ی حق مبارزه می کنن.

دعا کنیم که دست آدم هایی مثل من رو هم بگیرن و بیارن تو مسیر.

دعا کنیم...

  • عبدالله ناظری