باسمه تعالی
امروز با یکی از رفقای هم کلاسی رفته بودیم کافه کتاب تا مقداری از گرسنگی مون کم بشه. روی صندلی، پشت میز، کنار دیوار شیشه ای نشسته بودیم. هم اتاقی رفیق م هم از راه رسید. سفارش داد و اومد نشست کنار ما دو تا. قبلا توصیف ش رو شنیده بودم. از اون آدم هایی ه که بهش میشه گفت دانشجو. دانشجوی نمونه ی کشوری بوده. الان هم حسابی سرش تو درس و کار علمی ه. مثل اینکه با یه استاد تو MIT یا استنفورد هم بسته برای دکترا. خلاصه اش اینکه وجهه ی علمی خیلی خوبی داره. از طرفی ظاهرش هم خیلی مثبت ه.
سفارش ها رو آوردن. شروع کردیم به خوردن. خیلی دوست داشتم بدونم چه طور فکر میکنه. می خواد چیکار کنه. چرا درس انقدر براش جذاب ه. به طور خلاصه، فازش چیه. سر صحبت رو درباره ی دانشگاه باهاش باز کردم. هر چقدر پرسیدم، در کمال ناباوری، کمتر جواب شنیدم. خلاصه ش این بود که درس رو دوست داره(و نه دانشگاه رو) و خیلی به این فکر نکرده که قراره چیکار کنه.
هیچ رقمه تو کت م نمیره که آدمی که انقدر باهوش ه و جدی درس می خونه، بلند پرواز نباشه و به آینده ش و کاری که می خواد انجام بده فکر نکرده باشه. شک دارم که شاید نمی خواسته به سوالای من جواب بده ولی رفیق م می گفت واقعا همین طوری ه.