باسمه تعالی
خاله می گفت دو سه روز ه از بابای علی خبری نیست. می گفت سه شب پیش تماس گرفت ه و گفت ه "ما توی محاصره گیر افتادیم." با علی هم صحبت کرده و وصیت هاش رو گفت ه. خاله می گفت دو روز ه از بابای علی خبری نیست.
***
موقع شام این خبر رو شنیدم. راست ش از عذا خوردن م خجالت کشیدم.