باسمه تعالی
... در پنحاه و هفتمین روز عملیات، که طبق قرار می بایست سه روز دیگر به تثبیت می رسیدیم، در یکی از سنگرها خوابیده بودم. آمدند و گفتند که فرمانده سپاه با شما کار دارد. محسن رضایی و شفیع زاده بودند و هر دو رنگشان پریده بود. پرسیدم: "چه شده برادر رضایی؟" اشاره به شفیع زاده کرد و گفت: "ببینید ایشان چه می گوید." شفیع زاده گفت: "شما برای بیست روز آفند و چهل روز پدافند به ما مهمات داده بودید. من تا الان دارم با نرخ آفند شلیک می کنم. اگر با این آهنگ شلیک بکنم، تا چهل و هشت ساعت دیگر تمام می شود. چه کار کنم؟"
مهماتی که می گفت تمام می شود عبارت از موشک کاتیوشا و چهار رقم گلوله ی توپ بود. من یک پارتی از این مهمات از چین خریده بودم و یک کشتی سی و پنج هزار تنی قاعدتا باید تا قبل از عملبات از چین می رسید. ولی هنوز نرسیده بود و ارتباط رادیویی ما با کشتی قطع بود. اینکه عمدی بود یا سهوی وارد این بحث نمی شوم. به خدا توکل کردم و به شفیع زاده گفتم: "بلند شو برو با همان آهنگ شلیک کن." تا این را گفتم، ،آقای رضایی گفت: " حاج محسن، می دانی چه می گویی؟ توپ 122 خط دشمن را می زند." گفتم: "تا حالا فهمدید از کجا آمده؟ کی آمده و چطور آمده؟ من به شما می گویم شلیک کنید."
به سنگر مخابرات رفتم و تلفن سپهبد مصطفی طلاس، وزیر دفاع سوریه، را گرفتم. بعد از سلام و احوال پرسی، گفتم که من هزار تن چنین مهماتی را می خواهم. سه ساعت دیگه هم هواپیماهای ما در فرودگاه دمشق می نشیند. باید به ما بدهی. گفت: "این مهمات از مهماتی نیست که وزارت دفاع می سازد. این ها خریدنی و در اختیار ستاد ارتش است. به حکمت شهابی زنگ بزن."
حکمت شهابی رئیس ارتش و بر عکس طلاس، که خیلی شوخ طبع بود، آدم جدی با دیسیپلین نظامی بود. گفت: "من باید از رئیس حافظ اسد اجازه بگیرم که این مهمات را به شما قرض بدهیم. الان هم که شب است و نمی شود." به شهابی گفتم که زمان برای ما حیاتی است و از او خواهش می کردم که معطل نکند و شبانه پیش حافظ اسد برود و اجازه بگیرد. گفتم: "من الان هواپیما می فرستم و دو ساعت دیگر به شما زنگ می زنم." بعد هم معطل نکردم. از همان جا زنگ زدم به آقای [محمد] سعیدی کیا، وزیر راه، و گفتم: "همه ی هواپیماهای باری تان را آماده بکنید. از هواپیماهای باری ارتش هم خواهش می کنم با شما هماهنگ بشوند. اجازه اش را هم می گیرم که هر دو ساعت یک هواپیما به دمشق برود و در برگشت در اهواز یا امیدیه بنشیند." سعیدی کیا گفت: "چشم." و خودش شبانه با یک هواپیمای فالکون به جبهه آمد. ساعت نه شب به آقای ولایتی، وزیر امور خارجه، زنگ زدم و گفتم: "آقای ولایتی، الان ماشین بفرستید به سفارت شوروی و سفیر را به وزارت امور خارجه بیاورید، بغل میزتان بنشانید، و اجازه ی ده پرواز از روی خاک شوروی برای دمشق بگیرید." ...
برای تاریخ می گویم (خاطرات محسن رفیق دوست) - صفحه ی 337 (مربوط به عملیات ولفجر 8 - فاو)
***
بعضی مواقع چیزهایی می خونم یا می شنوم که احساس می کنم تصویری که از جنگ به ما نشون دادن یه تصویر فانتزی و کاریکاتوری از واقعیت ه. حاج محسن مسئول لجستیک و تدارکات سپاه بوده. بعد هم شده وزیر سپاه. بین حرف ها و خاطرات ش مشکلات تسلیحاتی جنگ رو خوب میشه فهمید و نابرابری طرفین رو درک کرد. ولی نسبت این خاطرات و واقعیات رو با جمله هایی مثل "سیم خاردار هم به ما نمی دادند" درک نمی کنم.
***
خوندن خطرات کسی مثل حاج محسن رفیق دوست در نوع خودش خیلی جالب ه. چون راوی کسی ه که هم سپاهی بوده و روحیه ی پاسداری داره و هم با سیاسیون سر و کله زده و از پشت جنگ مطلع ه. از طرفی انقدر سن و سال داره(چهار سال از آقای ناطق نوری بزرگترن) و تو اتفاقات نهضت امام و انقلاب بوده که آدم ها و جریانات رو به خوبی میشناسه.