برداشت آزاد

تکه هایی از ادراک ها، تصورات و تفکرات یک بنده خدا

برداشت آزاد

تکه هایی از ادراک ها، تصورات و تفکرات یک بنده خدا

برداشت آزاد

مطالب تکه هایی هستند از افکار نویسنده ی آن ها که به وسیله ی نقاط اتصال به یکدیگر پیوند می خورند.

آخرین برداشت ها
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی


این هفته نوبت من بود برای ارائه آزمایشگاه. با توجه به گرفتاری های روحی و جسمی سنگینی که این دو هفته گریبان گیرم شده بود چیزی برای ارائه نداشتم. از ده روز قبل از موعد ارائه به مسئول آزمایشگاه ایمیل فرستادم که نمی تونم، آماده نمی شم. گفت نمیشه، حتما باید بیای. به گروه هم ایمیل فرستاد و موضوع ارائه بنده رو اعلام کرد. یه روز در میون ایمیل می فرستادم که بی خیال ارائه م بشه برای این هفته. ارائه شنبه صبح بود. بالاخره مسئول آزمایشگاه ظهر جمعه راضی شد که ارائه رو کنسل کنم. گفت ایمیل بفرست به گروه، بگو آمده نیستی و ازائه برگزار نمیشه. من هم انجام دادم. ساعت ده و نیم شب گوشی م زنگ خورد. گوشی رو جواب دادم. "ایمیل دکتر رو دیدی؟" خشک م زد. سریع ایمیل هام رو چک کردم. دکتر نوشته بود که کنسل نداریم. نوشته بود اگه حتی چیزی نشنوه میاد تو جلسه میشینه.

چاره ای نداشتم. شروع کردم به اسلاید درست کردن. تا ۹ صبح وقت زیادی نداشتم. به هر طرفندی بود تا پنج صبح یه ارائه نصف ه و نیمه آماده کردم. یه ساعت خوابیدم. شش و نیم هم زدم بیرون. 

مقصر اصلی ماجرا خودم بودم ولی برای تسکین درد فشار وارد شده مقصر جدید جور کردم. از دست دکتر و مسئول آزمایشگاه شاکی شده بودم. به این فکر می کردم چه فرقی می کرد اگه بدون هماهنگی ایمیل کنسلی رو ارسال می کردم. فکر می کردم چرا باید این همه به مسئول آزمایشگاه اصرار می کردم. اگه قرار بود دکتر بزنه تو حال م و ارائه آماده کنم چرا با ایمیل ی که فرستادم خودم رو خراب کردم. سعی کردم تو فاصله ی خونه تا دانشگاه حسابی دلیل هام رو منظم کنم برای گله از دکتر.

طبق روال هر هفته، قبل از ارائه با دکتر جلسه داشتیم. انتظار داشتم از دست م شاکی باشه. می خواستم من هم موضع تهاجمی بگیرم و کم نیارم. رفتم داخل جلسه. اولی که نداشتم دکتر رو به من شروع کرد. شروع کرد با نرم ترین حالت ممکن و با شوخی و خنده گله کردن. گفت که نباید جلسه کنسل بشه. فقط در همین حد. نه تیکه ای، نه تمسخری، نه عصبانی ت ی! من هم غلاف کردم. چیزی نداشتم برای گفتن. اواخر جلسه اجازه گرفتم جلسه رو ترک کنم. رفتم تا برای ارائه آماده بشم. رفتم پیش مسئول آزمایشگاه. چند بار با شرمندگی فراوون ازش عذرخواهی کردم. اون هم گفت اگه بی احترامی ای شده (که نشده بود) عذر می خواد.

ارائه برگزار شد. خیلی خوب نبود ولی به اون بدی ای که فکر می کردم هم نشد. حتی امروز یه نفر اسلایدهای ارائه رو ازم خواست!‌ :)

***

آدم های خودساخته اینجا معلوم میشن. یه همچین موقعیت هایی ه که نشون میده آدم چقدر روی اخلاق و رفتارش کار کرده و به کجا رسیده. یه برخورد به دور از عصبانیت دکتر (با وجود اینکه حق داشتن) باعث شد دلخوری و عصبانیت دو نفر دیگه رفع بشه و یه موقعیت خیلی بد به خوبی مدیریت بشه و بگذره.

  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰

برادر

باسمه تعالی


گفت برادر بهتره یا رفیق

گفت برادری که رفیق باشه


***


آه، یک آه بلند...

  • عبدالله ناظری
  • ۱
  • ۰
باسمه تعالی

Because the density of pure ice is about 920 kg/m³, and that of seawater about 1025 kg/m³, typically only one-tenth of the volume of an iceberg is above water. The shape of the underwater portion can be difficult to judge by looking at the portion above the surface. This has led to the expression "tip of the iceberg", for a problem or difficulty that is only a small manifestation of a larger problem.[+]

***

می خواستم یه مطلب بنویسم، بگم که باید کمتر نوشت. بگم که خوب ه که ننوشته های آدم زیاد باشه. بعدش می خواستم از کوه یخ مثال بزنم.
خب الحمدلله خلاصه شد. فقط کافی به جای problem بذارین آدم، شخصیت یا مرد.
  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰
باسمه تعالی

ّ[جلسه دانشجویان با استاد صاحب کار]

- قبول دارید وقتی حرف از کار جهادی ه این برداشت وجود داره که انتظار ویژه و خاصی از نیروها هست؟
+ ...
- به نظر من این انتظار دو طرفه ست. یعنی وقتی صحبت کار جهادی شد نیرو هم از مدیر و فرمانده انتظار مضاعفی داره.
- خب حالا می دونید مشکل کجاست؟
+ ...
- معمولا مدیرها از کار جهادی صحبت می کنن ولی وقتی فرصتی میرسه که می تونن به انتظار نیرو پاسخ بدن هیچ کاری نمی کنن.
- اون وقت میشه که نیرو احساس حماقت بهش دست میده.
- فکر می کنه "کار جهادی" حربه ای ه تا مدیر بدون زحمت زیاد و بدون هزینه اضافی ازش کار بکشه.
+ ...

بالاخره بعد از منولوگ های ذهنی* طولانی و مکرر به چند جمله ای رسیدم که تا اینجا برای جمع بندی حرف ها، نظرات و غرغرهام در مورد کار جهادی مناسب ه.

***

*یه اخلاقی دارم نمی دونم چقدر غیرنرمال ه. وقتی موضوعی ذهن م رو درگیر می کنه و فرصت فکر کردن پیدا می کنم (مثل موقع قدم زدن یا رانندگی) فرد مرتبط با موضوع رو در مقابل م تصور می کنم و براش سخنرانی می کنم. کلی حرف میزنم. دوباره از نو شروع می کنم. جملات و استدلال هام رو اصلاح می کنم و ادامه میدم. در مورد یه موضوع بارها و بارها این کار رو تکرار می کنم. البته نکته ی جالب ش اینجاست که معمولا این مونولوگ ها به دنیای واقعی راه پیدا نمی کنن و در ذهن م باقی می مونن و احتمالا بعد از مدتی فراموش میشن.
  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰
باسمه تعالی

نمی دونم خوشحال بشم از اینکه انقدر راحت دیگران رو فریب میدم.
نمی دونم ناراحت بشم از اینکه شبیه آدم های دو رو شدم.
نمی دونم شکر کنم خدا رو به خاطر ستارالعیوب بودن ش.
نمی دونم شرمنده باشم از خود واقعی م پیش خدا.
نمی دونم امیدوار باشم به اینکه بتونم درون م رو تغییر بدم.
نمی دونم بترسم از روزی که پرده ها کنار میره.
نمی دونم اجازه بدم حسن ظن آدم ها ادامه پیدا کنه.
نمی دونم نکذیب کنم هر چیزی که در موزدم فکر می کنم.

اللهم احعل عواقب امورنا خیرا
  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی


آقا سید چند ماهی ه رئیس م شده. البته درست ش این ه که من زیردست ش شدم چون قبل از اینکه من هم بیام رئیس بودن. آقا سید، رئیس م، می گفتن سال پیش تو یکی از جلسه های فصلی شرکت آقایون تو شوخی و جدی یه سری مسائل مربوط به رفاه کارمندان رو مطرح کردن. مثلا این که شرکت برای کارمندان سانس استخر فراهم کنه. وسط این حرف ها یکی از خانم ها ناراحت می شن، به این حرف ها اعتراض می کنن. می گن که ما با یه اهداف دیگه اومدیم سر این کار. خونه و زندگی مون رو میذاریم میایم اینجا که کار جهادی بکنیم. حالا آقایون به فکر استخر رفتن شون هستن. آقا سید می گفتن بعد از این قضیه یه عده از خانم ها به همراه خانمی که این حرف ها رو زده بود از شرکت رفتن.

***

تو اتاق سر صحبت درباره جلسه ی هفته ی قبل بچه ها با دکتر باز شده بود. می گفت م کار جهادی کردن یه رفتاری ه ناظر به افراد مجموعه نه یه وسیله ای تو دست مدیرها برای فشار آوردن به کارمنداشون. هر جا نمی تونن یه امکانی رو فراهم کنن. ضعف تو مدیریت و اجرا دارن، دائم تو گوش نیروهاشون می خونن که ما می خوایم کار جهادی انجام بدیم. من گوشم از حرف جهادی پر شده. نمی خوام کار جهادی بشنوم. می خوام کار جهادی ببینم.

***

در ضمن کار جهادی لزوما مساوی با این نیست که در کمترین امکانات و بدون مزایا کار کنی. این رو به علیرضا می گفتم. با هم گذشته رو تو شرکت قبلی مرور می کردیم. حاجی به بچه ها خیلی بها می داد. تا جایی که می تونست، به غیر از مواردی، هوای بچه ها رو داشت. تا جایی که در توان ش بود که کم هم نبود برای بچه ها امکانات آماده می کرد. در عوض بچه ها علارغم خیلی از مشکلات دیگه خیلی بهتر از حالت عادی کار می کردن. یعنی اگه کاری که به صورت معمول در ازای این شرایط انجام میشه رو یک واحد در نظر بگیریم. بچه ها حداقل چهار واحد کار میکردن.

***

به نظرم یکی از اشتباهات حزب اللهی ها تو شرکت های مهندسی که بر مبنای یکی از دغدغه ها و مشکلات نظام شکل گرفته این ه که سعی می کنن فضا و محیط خودشون رو با زمان جنگ مقایسه کنن. البته در کل بد نیست ولی معمولا دو مشکل اساسی وجود داره. اول اینکه فضای جنگ رو درست و خوب درک نکردن و یه تصویر بسیار فانتزی دارن. دوم هم اینکه تو تطبیق و نتیجه گیری مشکل دارن. بعضی ها خیال می کنن کسایی که جبهه می رفتن همه بسیجی هایی بودن که نور بالا میزدن و زمان و نحوه ی شهادت شون رو با خدا هماهنگ کرده بودن. در صورتی که همه جور آدمی بوده. از صفر تا صد. نه فقط صد. از طرفی من نمی دونم یه نفر چطور می تونه تو یه شرکت خصوصی که برای ادامه ی حیات ش نیاز به مدل اقتصادی خوب داره و  هر کسی سود خودش رو میبره. کارش هم درست و حسابی معلوم نیست به نتیجه میرسه یا نه، به درد می خوره یا نه، انگیزه ای پیدا کنه که تو جبهه های جنگ دفاع مقدس پیدا می کرد. البته تو جواب یه همچین حرفی معمولا می گن، این هم جنگ ه دیگه. حتی اگه این حرف شون درست باشه به این نکته توجه نمی کنن که همه ی آدم های دور و رو برشون نافذالبصیره و شهید زنده نیستن که بتونن به این حرف ایمان کامل بیارن و درک ش کنن.

مشکل اینجاست که مدیران حزب اللهی می خوان یه حس رو با بحث های منقطی تو کارمنداشون به وجود بیارن در صورتی که بیشتر فضا این حس رو ایجاد می کنه و برهان عقلی فقط برای جرقه ی ایجاد این حس کاربرد داره.

***

اما همه ی حرف هایی که نوشته شد جوال دوزی بود به دیگران. پس باید یه سوزن هم به خودم بزنم. "چقدر حاضرم برای اهدافی که ازش دم میزنم هزینه بدم؟" باید به این سوال تو عمل جواب بدم. قبل تر که جوون تر بودیم و کله مون خیلی داغ بود جواب به این سوال سخت نبود. اصلا سعی می کردیم فقط هزینه بدیم. ولی حالا که یه مقدار ناملایمات زندگی رو دیدیم قصه تغییر کرده. حالا که فهمیدیم همه چیز به اون قشنگی که فکر می کردیم نیست. فهمیدیم که حتی اگه بخوایم هزینه بدیم باید یه هزینه ی مضاعفی بدیم تا فتح بابی بشه برای هزینه دادن. فهمیدیم همیشه نمیشه با دویست تومن توی شهر چرخید.* یه فردایی وجود داره که باید به خاطر آدم های دیگه زندگی مون جیب مون پر پول تر باشه. حالا که این چیزها رو فهمیدم باید به اون سوال جواب بدیم.

این روزها شرایط طوری شده که حتی تعریف "هزینه دادن" هم برای سخت شده. چه برسه به اینکه ببینم هزینه میدم یا نه.


*این جمله اشاره داره به یه داستان جالب و مفصل که شاید در زمان مقتضی در موردش نوشتم.

  • عبدالله ناظری
  • ۱
  • ۰

الی بیت المقدس

باسمه تعالی


...همان دمدمه های صبح بود که حاج احمد متوسلیان؛ نشسته بر ترک بی سیم چی خودش، با یک موتور هوندا تریل 125 از پل کارون عبور کرد و به سمت ما آمد. بین راه، بچه ها او را به مقر حاج محمود راهنمایی کردند. بعد بی سیم چی آنجا ماند و حاج محمود پشت فرمان موتور نشست و حاج احمد هم ترک او سوار شد و این دو تا یل تیپ 27، برای بازدید از خط سرپل، آمدند سمت جاده. سرگرم صحبت با یکی دو نفر از بچه ها بودم، ناگهان دیدیم توی خط ولوله ای برپا شده. تمام نیروها، پشت به جاده ی آسفالت، رو به دشت ایستاده بودند و در حالی که مثل بچه های ذوق زده، روی خاکریز پایین و بالا می پریدند و دست تکان می دادند، می گفتند: آمدند، آمدند! بعد هم شروع کردند به تکبیر گفتن و صلوات فرستادن. سر چرخاندم به همان سمت، دیدم یک موتور سیکلت تریل سفید رنگ، با سرعت باد توی آن دشت دارد پیش می آید. بسیجی ها از همان فاصله، هر دو سرنشین موتور را شناخته بودند، این بود که آن طور سر از پا نشناخته، داشتند بالای خاکریز ورجه، وورجه می کردند و صلوات می فرستادند. موتور که کنار جاده رسید، بچه ها اصلا به ما مجال ندادند جلو برویم. هجوم بردند سمت حاج احمد و حاج محمود. برای چند دقیقه ای، کنترل اوضاع از دست همه خارج شده بود. بسیجی ها از همه طرف این دو نفر را محاصره کرده بودند و رگبار بی امان بوسه بود که بر سر و روی احمد و محمود فرود می آمد. مجال نمی دادند این ها از موتور پیاده شوند. از هر طرف، ده ها دست مشتاق، برای در آغوش کشیدن این دو نفر دراز شده بود. کوچک ترها، دست به گردن این ها انداخته بودند و در حالی که توی حرف همدیگر می دویدند، سعی می کردند حوادث عملیات را، آن طوری که خودشان دیده بودند، برای احمد و محمود بازگو کنند....


مهتاب خین (روایت فرمانده بسیجی حسین همدانی از انقلاب، کردستان و دفاع مقدس) - صفحه ی 777 (مربوط به عملیات آزادسازی خرمشهر)

  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰

مرد تیپیکال درس خون

باسمه تعالی


امروز با یکی از رفقای هم کلاسی رفته بودیم کافه کتاب تا مقداری از گرسنگی مون کم بشه. روی صندلی، پشت میز، کنار دیوار شیشه ای نشسته بودیم. هم اتاقی رفیق م هم از راه رسید. سفارش داد و اومد نشست کنار ما دو تا. قبلا توصیف ش رو شنیده بودم. از اون آدم هایی ه که بهش میشه گفت دانشجو. دانشجوی نمونه ی کشوری بوده. الان هم حسابی سرش تو درس و کار علمی ه. مثل اینکه با یه استاد تو MIT یا استنفورد هم بسته برای دکترا. خلاصه اش اینکه وجهه ی علمی خیلی خوبی داره. از طرفی ظاهرش هم خیلی مثبت ه.

سفارش ها رو آوردن. شروع کردیم به خوردن. خیلی دوست داشتم بدونم چه طور فکر میکنه. می خواد چیکار کنه. چرا درس انقدر براش جذاب ه. به طور خلاصه، فازش چیه. سر صحبت رو درباره ی دانشگاه باهاش باز کردم. هر چقدر پرسیدم، در کمال ناباوری، کمتر جواب شنیدم. خلاصه ش این بود که درس رو دوست داره(و نه دانشگاه رو) و خیلی به این فکر نکرده که قراره چیکار کنه.

هیچ رقمه تو کت م نمیره که آدمی که انقدر باهوش ه و جدی درس می خونه، بلند پرواز نباشه و به آینده ش و کاری که می خواد انجام بده فکر نکرده باشه. شک دارم که شاید نمی خواسته به سوالای من جواب بده ولی رفیق م می گفت واقعا همین طوری ه.

  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰

جنگ جنگ تا رفع فتنه

باسمه تعالی

... در پنحاه و هفتمین روز عملیات، که طبق قرار می بایست سه روز دیگر به تثبیت می رسیدیم، در یکی از سنگرها خوابیده بودم. آمدند و گفتند که فرمانده سپاه با شما کار دارد. محسن رضایی و شفیع زاده بودند و هر دو رنگشان پریده بود. پرسیدم: "چه شده برادر رضایی؟" اشاره به شفیع زاده کرد و گفت: "ببینید ایشان چه می گوید." شفیع زاده گفت: "شما برای بیست روز آفند و چهل روز پدافند به ما مهمات داده بودید. من تا الان دارم با نرخ آفند شلیک می کنم. اگر با این آهنگ شلیک بکنم، تا چهل و هشت ساعت دیگر تمام می شود. چه کار کنم؟"
مهماتی که می گفت تمام می شود عبارت از موشک کاتیوشا و چهار رقم گلوله ی توپ بود. من یک پارتی از این مهمات از چین خریده بودم و یک کشتی سی و پنج هزار تنی قاعدتا باید تا قبل از عملبات از چین می رسید. ولی هنوز نرسیده بود و ارتباط رادیویی ما با کشتی قطع بود. اینکه عمدی بود یا سهوی وارد این بحث نمی شوم. به خدا توکل کردم و به شفیع زاده گفتم: "بلند شو برو با همان آهنگ شلیک کن." تا این را گفتم، ،آقای رضایی گفت: " حاج محسن، می دانی چه می گویی؟ توپ 122 خط دشمن را می زند." گفتم: "تا حالا فهمدید از کجا آمده؟ کی آمده و چطور آمده؟ من به شما می گویم شلیک کنید."
به سنگر مخابرات رفتم و تلفن سپهبد مصطفی طلاس، وزیر دفاع سوریه، را گرفتم. بعد از سلام و احوال پرسی، گفتم که من هزار تن چنین مهماتی را می خواهم. سه ساعت دیگه هم هواپیماهای ما در فرودگاه دمشق می نشیند. باید به ما بدهی. گفت: "این مهمات از مهماتی نیست که وزارت دفاع می سازد. این ها خریدنی و در اختیار ستاد ارتش است. به حکمت شهابی زنگ بزن."
حکمت شهابی رئیس ارتش و بر عکس طلاس، که خیلی شوخ طبع بود، آدم جدی با دیسیپلین نظامی بود. گفت: "من باید از رئیس حافظ اسد اجازه بگیرم که این مهمات را به شما قرض بدهیم. الان هم که شب است و نمی شود." به شهابی گفتم که زمان برای ما حیاتی است و از او خواهش می کردم که معطل نکند و شبانه پیش حافظ اسد برود و اجازه بگیرد. گفتم: "من الان هواپیما می فرستم و دو ساعت دیگر به شما زنگ می زنم." بعد هم معطل نکردم. از همان جا زنگ زدم به آقای [محمد] سعیدی کیا، وزیر راه، و گفتم: "همه ی هواپیماهای باری تان را آماده بکنید. از هواپیماهای باری ارتش هم خواهش می کنم با شما هماهنگ بشوند. اجازه اش را هم می گیرم که هر دو ساعت یک هواپیما به دمشق برود و در برگشت در اهواز یا امیدیه بنشیند." سعیدی کیا گفت: "چشم." و خودش شبانه با یک هواپیمای فالکون به جبهه آمد. ساعت نه شب به آقای ولایتی، وزیر امور خارجه، زنگ زدم و گفتم: "آقای ولایتی، الان ماشین بفرستید به سفارت شوروی و سفیر را به وزارت امور خارجه بیاورید، بغل میزتان بنشانید، و اجازه ی ده پرواز از روی خاک شوروی برای دمشق بگیرید." ...

برای تاریخ می گویم (خاطرات محسن رفیق دوست) - صفحه ی 337 (مربوط به عملیات ولفجر 8 - فاو)

***

بعضی مواقع چیزهایی می خونم یا می شنوم که احساس می کنم تصویری که از جنگ به ما نشون دادن یه تصویر فانتزی و کاریکاتوری از واقعیت ه. حاج محسن مسئول لجستیک و تدارکات سپاه بوده. بعد هم شده وزیر سپاه. بین حرف ها و خاطرات ش مشکلات تسلیحاتی جنگ رو خوب میشه فهمید و نابرابری طرفین رو درک کرد. ولی نسبت این خاطرات و واقعیات رو با جمله هایی مثل "سیم خاردار هم به ما نمی دادند" درک نمی کنم.

***

خوندن خطرات کسی مثل حاج محسن رفیق دوست در نوع خودش خیلی جالب ه. چون راوی کسی ه که هم سپاهی بوده و روحیه ی پاسداری داره و هم با سیاسیون سر و کله زده و از پشت جنگ مطلع ه. از طرفی انقدر سن و سال داره(چهار سال از آقای ناطق نوری بزرگترن) و تو اتفاقات نهضت امام و انقلاب بوده که آدم ها و جریانات رو به خوبی میشناسه.
  • عبدالله ناظری
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی


طبق روال هر سال مراسم شب شهادت مسجد به عهده ی دایی م بود. ما هم طبق روال هر سال تو این هئیت حضور داشتیم. به فاصله ی دو نفر از سمت چپ م، یه پسر بچه نشسته بود. ظاهرش می خورد که دوره ی اول دبیرستان (بخونین راهنمایی) باشه. با میکروفن بی سیم ور می رفت تا برای سخنران آماده ش کنه.

روضه شروع شد. روضه خون هنوز دو بیت هم نخونده بود. صدای هق هق و زجه ی پسر بچه بلند شد. یه کم که روضه جلوتر رفت می شد صدای لطمه زدن ش رو هم شنید.

قبول دارم بچه ست و دل پاک و معصومی داره. رقیق القلب ه. هنوز مثل من نشده (و ان شا الله که هیچوقت هم نمیشه). اما برای من، با این سن م تشخیص دادن صدای گریه ی زورکی و زجه ی تصنعی کار سختی نیست.

(حرف زدن در مورد مراسم و اتفاق هاش، بعد از هیئت کار جالبی نیست. من هم این ماجرا رو فقط همین جا نقل کردم.)

(کلا سعی می کنم کاری به اتفاق ها و آدم های داخل مراسم نداشته باشم ولی این دفعه نتونستم)


***


قصدم این نبود بگم پسر بچه کار بدی کرده، که از منظری کارش رو خوب هم می دونم. آسیب شناسی هیئت هم نکردم که در این حد و اندازه ها به هیچ وجه نمی گنجم. خواستم مقدمه ای بنویسم تا بگم خیلی مواقع (و شاید یشتر مواقع) بهتره که بی سر و صدا بود و چراغ خاموش رفتار کرد. تو هیئت، تو کار، تو درس خوندن، تو مشکلات، تو رفاقت یا حتی تو محبت*. آدم های چراغ خاموش معمولا آدم های محکم تر و ارزشمندتری هستن.

یکی از مشکلات جدی ای که با این نوع وبلاگ نویسی (جوری که معمولا خودم می نویسم) دارم اینه که ناقض "چراغ خاموش" ی ه. من به صورت عادی آدم چراغ خاموشی نیستم. وبلاگ نویسی هم این موضوع رو تشدید می کنه. همین موضوع خیلی مواقع باعث شده وبلاگ رو ببندم.


*تو محبت همیشه نباید چراغ خاموش بود. حدیث داریم.

  • عبدالله ناظری