باسمه تعالی
آقا سید چند ماهی ه رئیس م شده. البته درست ش این ه که من زیردست ش شدم چون قبل از اینکه من هم بیام رئیس بودن. آقا سید، رئیس م، می گفتن سال پیش تو یکی از جلسه های فصلی شرکت آقایون تو شوخی و جدی یه سری مسائل مربوط به رفاه کارمندان رو مطرح کردن. مثلا این که شرکت برای کارمندان سانس استخر فراهم کنه. وسط این حرف ها یکی از خانم ها ناراحت می شن، به این حرف ها اعتراض می کنن. می گن که ما با یه اهداف دیگه اومدیم سر این کار. خونه و زندگی مون رو میذاریم میایم اینجا که کار جهادی بکنیم. حالا آقایون به فکر استخر رفتن شون هستن. آقا سید می گفتن بعد از این قضیه یه عده از خانم ها به همراه خانمی که این حرف ها رو زده بود از شرکت رفتن.
***
تو اتاق سر صحبت درباره جلسه ی هفته ی قبل بچه ها با دکتر باز شده بود. می گفت م کار جهادی کردن یه رفتاری ه ناظر به افراد مجموعه نه یه وسیله ای تو دست مدیرها برای فشار آوردن به کارمنداشون. هر جا نمی تونن یه امکانی رو فراهم کنن. ضعف تو مدیریت و اجرا دارن، دائم تو گوش نیروهاشون می خونن که ما می خوایم کار جهادی انجام بدیم. من گوشم از حرف جهادی پر شده. نمی خوام کار جهادی بشنوم. می خوام کار جهادی ببینم.
***
در ضمن کار جهادی لزوما مساوی با این نیست که در کمترین امکانات و بدون مزایا کار کنی. این رو به علیرضا می گفتم. با هم گذشته رو تو شرکت قبلی مرور می کردیم. حاجی به بچه ها خیلی بها می داد. تا جایی که می تونست، به غیر از مواردی، هوای بچه ها رو داشت. تا جایی که در توان ش بود که کم هم نبود برای بچه ها امکانات آماده می کرد. در عوض بچه ها علارغم خیلی از مشکلات دیگه خیلی بهتر از حالت عادی کار می کردن. یعنی اگه کاری که به صورت معمول در ازای این شرایط انجام میشه رو یک واحد در نظر بگیریم. بچه ها حداقل چهار واحد کار میکردن.
***
به نظرم یکی از اشتباهات حزب اللهی ها تو شرکت های مهندسی که بر مبنای یکی از دغدغه ها و مشکلات نظام شکل گرفته این ه که سعی می کنن فضا و محیط خودشون رو با زمان جنگ مقایسه کنن. البته در کل بد نیست ولی معمولا دو مشکل اساسی وجود داره. اول اینکه فضای جنگ رو درست و خوب درک نکردن و یه تصویر بسیار فانتزی دارن. دوم هم اینکه تو تطبیق و نتیجه گیری مشکل دارن. بعضی ها خیال می کنن کسایی که جبهه می رفتن همه بسیجی هایی بودن که نور بالا میزدن و زمان و نحوه ی شهادت شون رو با خدا هماهنگ کرده بودن. در صورتی که همه جور آدمی بوده. از صفر تا صد. نه فقط صد. از طرفی من نمی دونم یه نفر چطور می تونه تو یه شرکت خصوصی که برای ادامه ی حیات ش نیاز به مدل اقتصادی خوب داره و هر کسی سود خودش رو میبره. کارش هم درست و حسابی معلوم نیست به نتیجه میرسه یا نه، به درد می خوره یا نه، انگیزه ای پیدا کنه که تو جبهه های جنگ دفاع مقدس پیدا می کرد. البته تو جواب یه همچین حرفی معمولا می گن، این هم جنگ ه دیگه. حتی اگه این حرف شون درست باشه به این نکته توجه نمی کنن که همه ی آدم های دور و رو برشون نافذالبصیره و شهید زنده نیستن که بتونن به این حرف ایمان کامل بیارن و درک ش کنن.
مشکل اینجاست که مدیران حزب اللهی می خوان یه حس رو با بحث های منقطی تو کارمنداشون به وجود بیارن در صورتی که بیشتر فضا این حس رو ایجاد می کنه و برهان عقلی فقط برای جرقه ی ایجاد این حس کاربرد داره.
***
اما همه ی حرف هایی که نوشته شد جوال دوزی بود به دیگران. پس باید یه سوزن هم به خودم بزنم. "چقدر حاضرم برای اهدافی که ازش دم میزنم هزینه بدم؟" باید به این سوال تو عمل جواب بدم. قبل تر که جوون تر بودیم و کله مون خیلی داغ بود جواب به این سوال سخت نبود. اصلا سعی می کردیم فقط هزینه بدیم. ولی حالا که یه مقدار ناملایمات زندگی رو دیدیم قصه تغییر کرده. حالا که فهمیدیم همه چیز به اون قشنگی که فکر می کردیم نیست. فهمیدیم که حتی اگه بخوایم هزینه بدیم باید یه هزینه ی مضاعفی بدیم تا فتح بابی بشه برای هزینه دادن. فهمیدیم همیشه نمیشه با دویست تومن توی شهر چرخید.* یه فردایی وجود داره که باید به خاطر آدم های دیگه زندگی مون جیب مون پر پول تر باشه. حالا که این چیزها رو فهمیدم باید به اون سوال جواب بدیم.
این روزها شرایط طوری شده که حتی تعریف "هزینه دادن" هم برای سخت شده. چه برسه به اینکه ببینم هزینه میدم یا نه.
*این جمله اشاره داره به یه داستان جالب و مفصل که شاید در زمان مقتضی در موردش نوشتم.