باسمه تعالی
ایستگاه اول که سوار مترو شدم، یه آقای میان سالی رو به روم نشسته بود. کفش اسپورت و شلوار کتون آبی پاش بود. یه تی شرت زخیم و کاپشن اسپورت هم تن ش کرده بود. ریش هاش رو هم دست کم با شماره صفر ماشین زده بود. قطار که راه افتاد، قرآن جیبی ش رو درآورد. از ایستگاه کلاهدور تا ایستگاه فردوسی که پیاده شد، تماشاش می کردم. اون هم قرآن می خوند.